امشب شب عجیبی است. با یک حریف روسی شطرنج بازی می‌کردم. تار و مار شده‌بودم. خیلی بازی‌اش خوب بود. به جز یک اسب، یک فیل و وزیر همه‌ی مهره‌هایم را ترکانده‌بود. تازه سر هر حرکت کلی فکر می‌کردم و از لحاظ تایمی هم از حریف کلی عقب بودم. بعد در پنج ثانیه‌ی آخر بازی، وقتی که شکستم تقریبا قطعی بود با یک حرکت نابهنگام طرف را مات کردم. 

حالا این وضعیت در زندگی هم صدق می‌کند. من که الان تقریبا همه چیزم را باخته‌ام. یعنی سیاه‌ترین روزهای کل عمرم را می‌گذرانم. قاعدتا باید خودکشی کنم. اما چشم به پنج ثانیه‌ی آخر دوخته‌ام. آدم وقتی خودکشی هم می‌کند ته قلبش امید هست. وگرنه خودکشی نمی‌کرد. 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها