در پلکانِ تیره زنی اندوهگین است.  

  • یادم می‌آید عمه‌ای داشتم که مُرد

در حالی که می‌پرسید: آیا هر چیز علتی دارد؟-

در پلکانِ تیره مردی اندوهگین است
او الهیاتِ شفا را می‌خواند با ریشِ دراز و یشمِ مجعد.

  • یادم می‌آید معلمی داشتم که با خودروِ پرایدِ سیاه،

حیاطِ دبیرستان را دور می‌زد-  

در پلکانِ تیره عصایی است که مار نمی‌شود

  • یادم می‌آید که تاریکی سطحِ لُجه را فرا می‌گرفت

و فراموش می‌کردیم.-

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها