ای آدمی که درد می‌کشی، کلمات من نه از جنسِ خوشحال‌کنک است و نه روانشناسانه و فاضلانه؛ این کلمات را کسی مثل تو می‌نویسد، و جون تو هم انسانی و درد را تجربه کرده‌ای، نسبت به تو عشقِ بلاشرطی را در قلبش تجربه می‌کند؛ چرا که درد مشترک‌ترین تجربه‌ی انسانی است، و درد عمیق‌ترین چیزی است که انسان را شایسته‌ی عشق می‌کند. 

به زندگی‌ات نگاه می‌کنی و هیچ چیز سر جایش نیست، حالت از آدمهای دور و برت به هم می‌خورد، جهان اطراف به شکلِ تهدیدی ممتد درآمده‌است: آژیرِ هشدار بلاوقفه. اضطراب داری، اضطرابِ مرگ، اضطرابِ از دست دادن یا از دست رفتن، فضای مجازی را با وسواس چک می‌کنی و خبرهای بد تمام نمی‌شوند، تشنه‌ای، تشنه‌ی دستی که دستت را بگیرد، یا معجزه‌ای که این کابوس را تمام کند، اما با گذر زمان هیچ چیز تغییر نمی‌کند؛ به حدِ مرگ خسته‌ای و ممکن است گاهی هم آرزوی مرگ کنی. 

این را که گفتتم با گوشت و پوست و استخوانم می‌فهمم. چشیده‌ام، تک تکِ این کلمات را چشیده‌ام. 

آنچه تو را ذره ذره مثل جذام می‌خورد، حفره‌ی تاریکی است که در درونت داری، حفره‌ای که انگار هیچوقت پُر نمی‌شود، که از جنسِ وحشت است و گاهی فکر می‌کنی تمام وجودت همین حفره است. 

خبرِ بدی که برای تو دارم این است که حفره‌ی تاریک آدمها هیچوقت پُر نخواهد شد؛ 

اما خبر بهتری هست، و آن این که آدم وقتی با تاریکی‌اش روبرو شود، ابهتِ تاریکی فرو خواهد ریخت. 

دوستِ من، در این جهانِ وحشتناک، وحشت را بپذیر، تاریکی را بپذیر، با تاریکی‌ات آشتی کن، ظلماتت را بشناس و با چهره‌ی ظلمانی‌ات سخن بگو، بالاخره تاریکی‌ات با تو سخن خواهد گفت، و جهان پذیرفتنی‌تر می‌شود، بخشِ زیادی از انرژی تو مصروفِ انکار تاریکی شده، جنگی نابرابر و همیشه شکست‌خورده، تاریکی را بپذیر، بپذیر که جهان سر به سر ظلمانی است، آنگاه ظلمات بدل به شعر خواهد شد. 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها